زودرفتـــــــــی گلم

بــــــــــه یادتو

سلام دوستان عزيز دل نوشته هاي من همه درغم هجر كسي است كه روحا به من نزديك وجسما دورازمن وقابل دسترسي نيست كسي كه باتمام وجودم ميپرستمش ودوستش دارم وبا ياد وخاطراتش شب وروزم را سپري ميكنم ومن سالهاست دروصفش ازصميم قلب با تمام وجودم ،تاروپودم مينگارم تا شايد بتوانم اندكي ازعلاقه وعشق خود نسبت به او به دنيا ودنيائيان ثابت كنم .

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:25 توسط rahaa| |

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:19 توسط rahaa| |


امشب پر ازبغضم. . .اونقدر پر که دلم میخوادسرمو آروم روشونه هات


بذارم وهمه اشکایی رو که وقت خداحافظیامون نگه داشتم بریزم وتومثل همیشه


نگران حال من واشکام بادلگرمیات آرومم کنی ودرگوشم اروم بگی که درست



میشه ومنم باتمام وجودم حس کنم که چقدر خوبه شونه های یه نفر




فقط تکیه گاه گریه های خودت باشه و چقدرمیتونی خوشبخت باشی



وقتی همین یه نفر هرکاری میکنه که تو فقط بخندی. . .

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:18 توسط rahaa| |


یکی از لذتهایی که دیگه ندارم اینه که...

 


تو این هوای سرد... سرما خوردم...

 


لحظه به لحظه چِـــکم کنه..


حالمو بپرســـه..

 


صد تا دکتر پیشنهاد بده و وقتی خونسردی

 

منو ببینه خودش وقت بگیره و به زور ببرتم...

 


هزار تا خوردنی مفید برام آماده کنه..

 


وقتی تب دارم...می خوابـــــم...

 


کنارم باشه و نگرانـــــ و بیــدار...

 


وقتی با کابوس از خواب می پرم...

 


به آغـوشش پنــاه ببرم ....

 


بگه آرومــــ بــــــاش ..مــــن اینجــــام...

 

 

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:57 توسط rahaa| |

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:52 توسط rahaa| |


شبی از پشت یک تنهایی نمناک و باراني


تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم


تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم


پس از یک جستجوی نقره ایی در کوچه های آبی احساس

 


تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم


نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:46 توسط rahaa| |

 

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:44 توسط rahaa| |

گاهی اوقات نه ! همیشه ، نیاز داری به یه آغوش بی منت که تو رو فقط و

فقط  واسه خودت بخواد که وقتی تو اوج

تنهایی هستی با چشماش بهت بگه ، بهت بگه هستم تا ته تهش . . .


هستم تا آخرش . . .


عاشقتم بدجور . . .


توهم رو کنی بهش و بهش بگی منم هستم همینجا توی قلبت تا ابد . .

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:32 توسط rahaa| |


 

 آغوش تو سایه گاه خستگی من است آغوشی که میدانم همیشه به روی من

 

 

 

باز است و من لحظه به لحظه ی زندگیم

 

 

را به امید آرمیدن در آغوش تو سپری میکنم

 

دستهای من غرق التماسند

 

 

 

برای در آغوش گرفتن تو . . .

 

 

 


منی که خسته از دست خنجر روزگارم برای رسیدن به آرامش در کنار

 

 

 

 

تو لحظه شماری میکنم . .


 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:27 توسط rahaa| |

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:25 توسط rahaa| |


کاش میشد هیچکس تنها نبود


کاش میشد دیدنت رویا نبود


گفته بودی باتو میمانم ولی


رفتی و گفتی که اینجا جا نبود


سالیان سال تنها مانده ام


شاید این رفتن سزای من نبود


من دعا کردم برای بازگشت


دستهای تو ولی بالا نبود


باز هم گفتی که فردا میرسی


کاش روز دیدنت فردا نبود …

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:21 توسط rahaa| |

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:14 توسط rahaa| |

يه شب خوب تو آسمون يه ستاره چشمك زنون خنديد و گفت كنارتم تا

 

آخرش تا پاي جون، ستاره ي قشنگي بود آروم

 

و ناز و مهربون ستاره شد

عشق منو منم شدم عاشق اون، اما زياد طول نكشيد

 

عشق من و ستاره

جون، ماه اومدو ستاره رو دزديدو برد نامهربون

 

، ستاره رفت با رفتنش منم

 

شدم بي همزبون، حالا شبا به ياد اون چشم مي دوزم به آسمون

 

، دلم

مي خواد داد بزنم (اين بود قول و قرارمون؟

 

تو رفتي و با رفتنت نذاشتي

 

حتي يك نشون، دوستت دارم ستاره جون تا آخرش تا پاي جون


نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:9 توسط rahaa| |

دلبری٬ با دلبری دل از کفم دزدید و رفت

هرچه کردم ناله از دل٬ سنگدل نشنید و رفت

گفتمش: ای دلربا دلبر٬ ز دل بردن چه سود؟

از ته دل٬ بر من دیوانه دل خندید و رفت


نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:52 توسط rahaa| |

دنبال کســـی میگردم که توی بهار زنگ بزنم بدون هیچ دلیل
بگم:
میای بریم زیر این رگبار و هوای خوش قدم بزنیم؟
در جوابم فقط بگه: نیم ساعت دیگه کجا باشم؟؟؟
توی تابستون که زنگ بزنم بدون هیچ دلیل
بگــم:
میای بریم خیابون ولیعصر از ونک تا هر جا شد قدم بزنیم؟
در جوابم فقط بگه:
ناهار اونجایی که من میگماااا
توی پاییز زنگ بزنــم بدون هیچ دلیل
بگم:
میای صدای ناله ی برگای سعدآباد رو در بیاریم خش خش صدا بدن؟
در جوابم فقط بگه: دوربینتم بیاریااا
توی زمــستون زنگ بزنم بدون هیچ دلیل
بگم:
چنارای ولیعصر منتظرن با یه عالمه برف،
بعد با تردید بپرسم: میای کــه؟
در جوابم بدون مکث بگه : یه جفت دستکش میارم فقط
یه لنگه من یه لنگه تو...
سر اینکه دستای گره شدمون توی
جیب کی باشه بعدا تصمیم میگیریم

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:42 توسط rahaa| |

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:40 توسط rahaa| |



اینجا دلیست کوچک


ولی پر از غم


که نمیداند با روزگار چه کند


چگونه تحمل کند


غصه ها را


غم ها را


دلتنگی ها را


به چه دلخوش کند


به این روزگار


به مردمش


به چه
درست است این سوال دلم است که می پرسد


چرا باید چنین باشد


که زمانه باعث شود این دل کوچک پر از غم باشد


به چه دلخوش باشد


به کسی که یارش شو
د


ولی در اوج سختی رهایش کند


عاشق شود


به عشقی که با نگاه به دل دیگر دوباره عاشق می شود


به که بگویم


این دل خسته است


خسته از روزگار و از ادم هایش


خدایا تو فقط هستی که همیشه کنارم بودی


پس به تو امید میبندم


خدایا دوست دارم


تو فقط هستی که همیشه کنارمی


خدایا

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:24 توسط rahaa| |

 

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:8 توسط rahaa| |

امشب دلم پر است از دلتنگی


پر از ندیدن


ندیدن


کسی که برایم شده زندگی


میدانی وقتی شدی زندگیم وقتی شدی همه چیزم


وقتی که که دلتنگت میشم


بغضم میگیره قلبم میگیره


دوست دارم همان لحظه با تمام وجود اشک بریزم


کجایی که ببینی این دل کوچک چطور برای دیدنت پر میکشه


چطور برای دیدنت لحظه شماری میکنه


چرا نمی آیی تا ببینی


 چطور دلم برات پر میکشه


 اره


من دوست دارم


شاید نتونم داد بزنم و بگم دوست دارم


اما در دلم غوغاست


این غرور لعنتی نمیزاره داد بزنم


به همه بگم اره دلم


برای تنگ شده


دوست دارم


وقتی بهت میگم کجایی


باز میگی چی شده


ولی نمیدانی دلم چقدر برایت تنگ


شده


چرا نمیتونم حرف دلمو بگم


دلم برایت تنگ شده


ای غرور لعنتی نمیزاره حرف دلم را بگم


ای کسی که شدی همه زندگیم


دوست دارم


و دلتنگت هستم

نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:54 توسط rahaa| |

نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:49 توسط rahaa| |


روزهای زندگی ام گرم میگذرد با تو ،به گرمای لحظه هایی که

تو

در آغوشمی


با تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان

،

ای خورشید خاموش

 

نشدنی


همچو یک رود که آرام میگذرد

 

،عشق ما نیز آرام میگذرد و تویی

 

سرچشمه زلال این دل


ساعت عشق مان تمام لحظه های زندگیست

 

،ثانیه هایی که پر

 

از عطر و بوی عاشقیست


ای جان من ،مهربانی و محبتهایت

 

،وفاداری و عشق این

 

روزهایت،امیدی است برای خوشبختی فردایت


میدانم همیشه همینگونه که هستی خواهی ماند

 

،مثل یک گل به


پاکی چشمهایت،به وسعت دنیای بی همتایت


هوای تو را میخواهم در این حال دلتنگی

 

،امواجی از یاد تو را

میخواهم در دریای خاطره های به یادماندنی


همنفسمی،

 

ای که با تو یک نفس عاشقم


همزبانمی، ای که با تو یک صدا برایت احساسات عاشقانه ام را

 

میگویم


حرفی نمانده جز سکوت بین من و چشمانت،

که در این سکوت

 

میتوان یک دنیا عشق را خواند


چه با شوق میخوانم چشمانت

 

را و چه عاشقانه گرفته ایم

 

دستهای هم را


گفتی دستهایم گرم است

 

، گفتم عزیزم این چشمهای تو است

 

که مرا به آتش کشیده است


همه ی دنیا فریاد عشق ما را شنیده است

 

،هنوز هم نگاهم به

 

 

نگاهت دوخته است،


چقدر قلبت زیباست…


چه بی انتهاست قصر عشق تو و من چه خوشبختم

 

از اینکه اینجا

 

هستم ، در کنار تو


تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتر

 


میخوانمت تا دلم آرام بماند


نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:46 توسط rahaa| |

نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:42 توسط rahaa| |


لمس کن کلماتی را


که برایت می نویسم


تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست…


تا بدانی نبودنت آزارم می دهد…


لمس کن نوشته هایی را


که لمس ناشدنیست و عریان…


که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد


لمس کن گونه هایم را


که خیس اشک است و پر شیار…


لمس کن لحظه هایم را…


تویی که می دانی من چگونه


عاشقت هستم

٬
لمس کن این با تو نبودن ها را


لمس کن…


همیشه عاشقت میمانم


دوستت دارم ای بهترین بهانه ام
.

نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:40 توسط rahaa| |

نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:31 توسط rahaa| |



شب بود ، شبی که تصویری سیاهتر از گذشته ها داشت



شبی که مهتابش در پشت ابرهای سیاه به خواب رفته بود.



شبی که گهگاهی ستاره های نادری در آسمان سیاه و ابری می درخشیدند .



ستاره هایی که نوری نداشتند…



شب سوت و کور شده بود ، بدون مهتاب ، بدون ستاره!



ابرها به آرامی از کنار ماه می گذشتند…


وقتی ابرهای سیاه بر روی ماه می نشستند احساس تنهایی و سیاهی در من بیشتر می شد…



شب نمی گذشت ، بی پایان بود


…کاش هر چه زودتر این شب بی پایان ، پایان داشت. سکوتی سرد در تنهایی و درد در قلب آسمان دلم


احساس می شد…



سیاهی شب…تنهایی مرد همیشه تنها !



ستاره ها درد مرا نمی فهمند ، مهتاب خاموش مانده است


، چون ابرهای سیاه روی آن را پوشانده اند…



تنها امیدم به مهتاب بود اما…



حالا به چه کسی بگویم درد دلم را در این شب غریبه!…



ستاره ها هر کدام در آسمان برای یک دل هستندو برای هزار چشم چشمک می زنند …



من دلم می خواهد درد دلم را برای کسی بگویم که یک دل و یکرنگ باشد اما!..



پس همان بهتر که درد دلم درونم بماند و تبدیل به بغض شود و در آخر سر بغضم تبدیل به همان گریه



شبانه شود…همان بهتر…

نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:15 توسط rahaa| |

نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:4 توسط rahaa| |

 

لحظه ی قشنگیه

وقتی اونی که دوسش داری

بغلت می کنه و دستاشو حلقه می کنه دورت

و نفسای گرمش می خوره به گردنت و آروم زیر گوشت زمزمه می کنه:

‏"دوستت دارم‏"

نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 21:1 توسط rahaa| |

ای کاش در چشمهایت تردید را دیده بودم

یـــــا هـــمان روز اول از عشق ترسیده بودم

ای کاش آن شب که رفتم از آسمان گل بچینم

 

جـــــای رز بــــرایــــت پروانــــگی چیـــده بودم

 

گـــل را به دستت دادم حتی نــــگاهم نکردی

 

آن شـــــب نمی دانم امــــا تا صبح لـــرزیده بودم

 

آن شب تو با خود نگفتی که بر سر من چه آمـــد

 

بــــا خـــود نگفتی ز دســــتت من باز رنجیده بودم

 

انــــگار پی برده بودی دیوانــــه ات گــــشته ام من

 

تو عــــــــاشــــــــق من نبودی و من دیر فهمیده بودم

 


نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:59 توسط rahaa| |

نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:55 توسط rahaa| |


دلم خزان عشق است و نقش خاطره تو برگی است که در غروب دیدار بر سطر سطر دفتر وجودم به اشتیاق می نشیند ،



رخصتی خواهم تا به دور از دغدغه با تو نجوا کنم به دلت راهم ده غریبم ، به پناه آمده ام . 



فریاد تنهایی مان به سخره های سنگی زندگی میخورد و ترانه غربت را در پهنه آسمان فاصله می گستراند ، لحظه ایست که



گذشته را با قلم خستگی و مرکب اشک در دفتر حسرت و خاطره می گسترانم و به یاد تو مینشینم تا فرداهای نزدیک ... 



و امشب ....



باز از تو خواهم نوشت با نگاه نیلوفری تا حوالی بی کسی از تو خواهم سرود ، ترانه ای خواهم کاشت و با گریه بارانم تو


سبز خواهی شد در نبض کویری شعرهایم ، من فریادی خفته در سکوت مردابم و شاید سالیانی دیگر پیدا کنی چشمانی که



حک شده بر تخته سنگی و تو آنروز بر فراز چشمانم نیلوفری بکار 




به یاد بی کسی مرداب ... به یاد غربت غمگینم ..


 


 

 


نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:53 توسط rahaa| |


Power By: LoxBlog.Com